امروز
کارم طوری هست که با اقشار مختلف اجتماع سر و کار دارم .
امروز به من زنی معرفی شد که با شوهرش در دوره دانشگاه دوست بوده و الان یک فرزند دختر دارد.
شوهرش و او همکلاسی بودند در رشته جغرافیا و برنامه ریزی شهری .
شوهرش هیچ نداشت .
خانم هم پدرش را در 8 سالگی از دست داده بود .
او در زلزله بهم زندگیش را از دست داد هرچه از پدر برایشان مانده بود .
اما قبل زلزله بم از او خواستگاری شده بود و جواب مثبت .
چون پسر مرد زندگی بود گفتم چرا گفت چون توان کار کردن داشت و سالم بود .
میدیدم کار میکند تا خرج همه خانواده اش را هم او بدهد .
تازه خانم یکسال از همسرش بزرگتر بود .
با هر بدبختی که بود زندگی میکردند تا این که همسرش رو به افغان کشی می آورد تا زندگی بگذراند .
میرود تا ماهان کرمان و از انجا با وسوسه صاحب ماشین مواد مخدر جا ساز میکند در ماشین .
برای 5 تا 6 میلیون تومان پولی که هرگز دریافت نمیکند و فقط وعده اش را میشنود .
در مسیر یزد به دام پلیس می افتد و صاحب بار موادمخدر فرار میکند .
یک جوان مجرد و یک جوان متاهل به دام می افتند .
حکمشان میشود حبس ابد و پرداخت جزای نقدی 220 میلیون تومان پول بخاطر تناژ بالای مواد .
همسرش میگفت روزی که رفت برای من و دخترش 50 هزار تومان پول گذاشت تا برای دخترش که کلاس اول رفته بود لوازم التحریر بخرم و ببرمش مدرسه.
الان دخترش کلاس چهارم دبستان است .
طی این سالها از کارگری برای ادارات گرفته تا افراد انجام داده ام تا روزگار بگذرانم .
اما اجاز ندادم که کسی به همسرم تو بگوید .
اجازه ندادم کسی خردش کند یا چیزی بگوید او از سر نداری مجبور شد و این کار را کرد .
او مجبور شد درسش را ول کند و برود دنبال کار تا خواهر برادرهایش درس بخوانند و بتواند تامین مالی همه را انجام بدهد.
اما من درس خواندم و درسم را تمام کردم.
او حرف هایش را میزد و دردهایش را میگفت .
ناگهان طاقت من تمام شد و اشکهایم ناخودآگاه سرازیر شد .
بلند شدم و اطاق را ترک کردم .
وقتی که برگشم گفت چه شد ؟ چرا گریه کردی ؟
خوب حقیقتا حق نداریم به ارباب رجوع به لحاظ احساسی نزدیک شویم و باید حریم ها را حسابی حفظ کنیم .
من که میدانستم مجبور شدم حقیقت را بگویم .
گفتم عاشقم .
عشقم را دوست دارم زیاد و خودمان را با شما دونفر مقایسه کردم .
شما با این که همسرت را میدانی چه کرده و عاقبت چیست ولی این طور عاشقانه برایش میجنگی .
راجع بش حرف میزنی و دوستش داری .
ولی عشق من ....../.
اشکهایم دوباره ریخت اما اتاق را ترک نکردم اینبار حرف زدم و کمی گفتم .
گفت دو نکته است .
گفتم بگو :
گفت یا دوستت ندارد دیگر که این قدر اصرار میکند به نبودنش به ازدواجش و سایر مسائل که نباشی در زندگیش.
یا دارد امتحانت میکند که بفهمد چقدر برایت مهم است .
امکان اولی بسیار زیاد است در حدود 70 تا 80 درصد و امکان دومی بسیار کم است در حدود 20 تا 30 درصد .
.
.
.
.
نمیدانم امروز روز جالب برایم اصلن نبود.
بالاخص که همکارم وقتی زنگ زد و حالم را پرسید از صدای گرفته فهمید اتفاقی افتاده گفت چه شده توصیح دادم اما مجبور شدم کمی دروغ بگویم که غصه نخورد او هم مریض است و هر روز جویای احوال من .
نمیدانم حقیقت چیست و چه باید بکنم ......
نظرات شما عزیزان: